گریز ناگزیر

خوابگاه بنت :)

اتوبوس داخلی

من حاضرم یک ششم فضای این اتاقو داشته باشم ولی تنها زندگی کنم

یه حسی بهم میگه که مچ پام شکسته ینی ترک خورده

اگه دردش تا هفته بعد خوب نشه یه ایکس ری مهمونش می کنم

امروز باعث شدم شکم یه بچه کوچولوی هفت ماهه رو الکی عمل نکنن

وسط این همه گیرو دار خوشحالی قشنگی بود

مشت می کوبم روی سینه ات...


به اندازه روزهای ابری 16 سالگی

به اندازه همه شعر های نوزده سالگی

به اندازه همه غروب های غمگین تر جمعه

و به اندازه همه پاییزهای سرد و درختان عریان و کلاغ هایشان...


الآن که پام درد میکنه و 15 تا مقاله باید پیدا و ترجمه کنم و یکی بنویسم دوباره و تحقیق میداتی دارم و حذف و اضافه م دانشگاه گیر کرده

بد ترین اتفاق ته کشیدن حساب بانکیم بود که بحمدلله میسر شد

از چشمم می افتی
مثل اشک...


رفتی که من در نیمه ی تاریک این سیاره باشم، رفتی که مثل سایه ای روی زمین آواره باشم

رفتی و جای خالیت را در کنارم حس نکردی، رفتی و چیزی از عذاب انتظارم حس نکردی

میسوزم اما آتش عشق تو خاموشی ندارد، میمیرم اما داغ چشمانت فراموشی ندارد

باید مرا باور کنی تنهاترین مرد زمینم، تو در طلوع تازه ای من در غروب آخرینم

من بی تو در شب های دلتنگی اسیرم باورم کن، من بی تو مثل تک درختی در کویرم

باورم کن

زیبای من در جشن میلاد تو و زیبایی تو، من آخرین شمعم که میخواهم بمیرم باورم کن

I sing for love

I sing for you...

بی تو درختی خشک و تنها...