- ۹۶/۱۲/۱۳
- ۰ نظر
دل... قصه کوتاه و کامل...
به خاطر پام عین مورچه دارم میرم میام تو بخش
کلی هم مریض نشسته حس می کنم مدلینگم دارم اینطور راه میرم و اینطور نگاه می کنن
عزیزم...
دوست ترمکمون اومده خابگاه خیلی صمیمی شدیم دو روزه فردا هم میره
ترمکه امشب اومده تنها پیشم با ناراحتی میگه منو بیشتر دوست داری یا دوستمو؟ :)
حس میکنه دیگه بهش محبت نمی کنم
باید موقع درس خوندن خودکارمو با نخ ببندم به گردنم انقد که گمش می کنم هر بار که میرم میام
یه چهار پنج ماه بود خداروشکر خیلی اوکی بودم
نمیدونم یه هفته س چه مرگم شده باز
انگار سه لیتر بنزین خوردم انقد دلم گرفته
تا یه روز از پنجره خابگاه خودمو پرت نکنم پایین از این آهنگای افسردگیم دست بر نمیدارم