گریز ناگزیر

دل... قصه کوتاه و کامل...

به خاطر پام عین مورچه دارم میرم میام تو بخش

کلی هم مریض نشسته حس می کنم مدلینگم دارم اینطور راه میرم و اینطور نگاه می کنن

عزیزم...

دوست ترمکمون اومده خابگاه خیلی صمیمی شدیم دو روزه فردا هم میره

ترمکه امشب اومده تنها پیشم با ناراحتی میگه منو بیشتر دوست داری یا دوستمو؟ :)

حس میکنه دیگه بهش محبت نمی کنم

باید موقع درس خوندن خودکارمو با نخ ببندم به گردنم انقد که گمش می کنم هر بار که میرم میام

این آخر هفته رو با سالاد ماکارونی زندگی کردم :/

یه چهار پنج ماه بود خداروشکر خیلی اوکی بودم

نمیدونم یه هفته س چه مرگم شده باز

انگار سه لیتر بنزین خوردم انقد دلم گرفته


ینی چی صبح علی الطلوع پاشی عین چی دلت گرفته باشه

انقد دلم گرفته قابلیت اینو دارم 5 تا شکست عشقی باهم بخورم امشب

تا یه روز از پنجره خابگاه خودمو پرت نکنم پایین از این آهنگای افسردگیم دست بر نمیدارم

با دوستم رفتم پارک نشستیم بستنی خوردیم
درحالی که درد پام امونمو بریده بود و داشتیم سگ لرز میزدیم
آهنگ گریز از ابی هم داشت میخوند...
خوش گذشت :)




سالاد ماکارونی خوردم با شیر کاکائو :/
خدایا رحم کن